زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها با مادر
برهـم بـسـاط شادی کـاشـانـه مـیزنـی وقتی که حرف رفتن از این خانه میزنی کم کم که برگ برگ رخت میشود کبود رنگ خـزان به چهـرۀ گـلخانه میزنی با هر نفس چو شمع سحر ذوب میشوی آتـش به بال کـوچک پـروانـه میزنـی تـنهـا زمـان دیــدن بـابـا بـه چـهـرهات دیدم تـبـسّـمـی کـه غـریـبـانـه میزنـی دیشب که خواب چشم مرا لحظهای ربود دیـدم دوبـاره مـوی مرا شـانـه میزنی |